هدیه ی نوروزی برای یاران ایمانی
یاران ایمانی ،سه داستان متفاوت را به عنوان هدیه ی نوروزی از من پذیرا باشید ، باشد که قبول افتد و چه در نظر آید:
مهم نیست چه کسی باشی
- "در دشتی دور افتاده ، شیری روز را با شکمی گرسنه آغاز می کند. او باید برای بقا ، حتما ،امروز شکار کند. در آن حوالی آهویی ، روز را با ناز شروع کرده و از علفزار های وسیع لذت می برد. در ساعتی از روز ، شیر به آهو رسیده و به طرف او خیز بر می دارد . آهو فرار کرده و به سرعت می دود . شیر نیز بدنبال او شروع به دویدن می کند. هردو ، به سرعت می دوند . آهو برای زنده ماندن به سرعت دویدنش می افزاید . شیر نیز برای زنده ماندن ، به غذا و این آهو نیاز منداست . بقای هر دو ،منوط به خوب دویدنشان است ..
- آری !! شرط زندگی اینگونه است . مهم نیست که شیرباشی و یا آهو ، مهم این است که دویدن را خوب بلد باشی ."
آیا میدانی که کیستی ؟
" روزی سرخپوستی ، تنها در جنگل گردش میکرد که تخم عقابی را روی زمین دید ، به خیال این که تخم مرغ معمولی است، آن را در لانه ی یک مرغ گذاشت. جوجه ی عقاب نیز همانند دیگر جوجه های مرغ از تخم بیرون آمده و مانند آن ها شروع به راه رفتن و دانه چیدن کرد
یک روز زیبای بهاری عقاب کوچولو که اندکی بزرگ تر شده بود متوجه پرنده زیبا و باشکوهی شد که در پهنه ی آسمان پرواز می کرد.
پرسید: این چه پرنده ای است ؟ مرغ با مهربانی پاسخ داد این عقاب است زیبا ترین ، با شکوه ترین و قوی ترین پرنده دنیا !
عقاب با خود اندیشید که چقدر خوب بود اگر او هم عقاب بود و این گونه توانمند و با جلال پرواز کرده سینه ی آسمان آبی را می شکافت .
اما چون باور داشت که جوجه مرغ معمولی است خیلی زود همه چیز را فراموش کرد و به دانه چیدن مشغول شد و تمام عمررا همچون مرغ خانگی سپری کرد "
- " بعضی ها هیچوقت متوجه ظرفیت های موجود خود نمی شوند . اینکه چه توانایی هایی داشته و چه عظمت هایی را در نهاد خود نهفته دارند ،تا ابد برایشان پوشیده می ماند. پوسته بر پوسته افزوده ، " خود " را از درون به زنجیر می کشند . " عادت " ها ، همانند عشقه ها یی پیچ در پیچ تمامی هستی آنها را مچاله می کنند . "
نگاهت چه چیزهای را می بیند ؟
"- در زمانهای بسیار دور ، مردجوانی برای درک معنی زندگی به تکاپو می افتد ،دشتها ، کوهها و دریاها را در می نوردد .هرکسی راکه می بیند ، می پرسد :
-" زندگی چیست ؟"هر کس به فراخور خود پاسخی می دهد . هیچ کدام از جوابها برای او قانع کننده نیست .
به جستجوی خود ادامه می دهد . در روستایی دور افتاده ، نشانی مرد سالخورده ی دانایی در پشت کوههای سر به فلک کشیده را به او می دهند.به امید اینکه شاید او پاسخ را بداند ، متحمل رنج های سختی می شود، ولی نهایت به پیردانا می رسد .از او می پرسد :
-" زندگی چیست ؟"
-پیر دانا پاسخ می دهد :
- "جواب را می دانم ولیکن از تو آزمونی خواهم گرفت ، در صورت موفقیت ، به تو نیز خواهم گفت . "
مرد جوان سرآسیمه و با هیجان ، آمادگی خود را برای هر آزمونی اعلام می کند .مرد دانا قاشقی پر از روغن زیتون را بدست جوان می دهد .
-" با این قاشق باغ را یک دور کامل می زنی . نباید حتی قطره ایی از روغن قاشق ریخته شود !"
جوان با دقت تمام ، با تمرکز کامل بر روی قاشق ، باغ را دور زده و با هیجان نزد پیر دانا می رسد . مرد دانا به پسر نگریسته ومی گوید :
-" روغن از قاشق نریخته است . بگو ببینم در باغ چه دیدی ؟"
مرد جوان با دستپاچگی می گوید :"من به باغ توجه نکردم ، تمام حواس من به قاشق و روغن داخل آن بود ."
-مرد دانا می گوید :"حالا قاشق بدست باغ را دوباره دور بزن و آنچه را دیدی در برگشت، برایم نقل کن "
مرد جوان باغ را دور می زند. مبهوت زیبایی های باغ می شود . گل های رنگارنگ زیبا ، درختان با شکوه و نهرهایی پر از آب زلال او را محسور می کند . چون نزد پیر دانا می رسد ، با آب و تاب ظرافتهای نهفته ی در باغ را تعریف می کند .مرددانا لبخندی زده و می گوید :
-" اما در قاشق روغنی نمانده است ."و اضافه می کند :
-" زندگی با نگاه تو معنی پیدا می کند !اگر فقط به یک نکته بنگری ، زندگی جریان می یابد و تو متوجه گذر آن نمی شوی .از سویی دیگر ، اگر زیبایی های زندگی را در یافته و خود را در بند آن کنی ، آنچه را که در کف داری از دست خواهی داد.زندگی آن جریانی است که با نگرش خود ، با جهان بینی خود ، بدان معنی خواهی داد. ""
آمنه هاشمزاده
شیفیلد - انگلستان
- ۹۵/۱۲/۳۰
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.